| شعر طنز طلاق
پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی؟
گفت : فردی بی خیال و فارغ آزاده ام
گفت : از بهر چه می رقصی و بشکن می زنی؟
گفت : چون دارای شور و شوق فوق العاده ام
گفت : اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک ؟
گفت : اهل شهر آباد و خوش آباده ام
گفت : خیلی شاد هستی ، باده لابد خورده ای
گفت : هم از باده خور بیزارم، هم از باده ام
گفت : از جام وصال نازنینی سرخوشی؟
گفت : از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام
گفت : پس شاید قماری کرده ای، پولی برده ای
گفت : من در راه برد و باخت پا ننهاده ام
گفت : پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای؟
گفت : دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام
گفت : آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب؟
گفت : سرگرم نماز و سجده و سجاده ام
گفت : لابد ثروتی داری و دلشادی به پول؟
گفت : من مستضعف و مسکین مادر زاده ام
گفت : آیا راستی آهی نداری در بساط؟
گفت : خود پیداست این از وصله ی لباده ام
گفت : گویا کارمند ساد ه ای یا کارگر؟
گفت : بیکارم ولی از بهر کار آماده ام
گفت : بیکاری و بی پولی؟ پس این شادی ز چیست؟!
گفت : یک زن داشتم، اینک طلاقش داده ام
دیدگاه شما