| اصلاح
بهر اصلاح صورت و سر خویش
رفته بودم دکان سلمانی
چشم بد دور، دکّهای دیدم
از سیاهی چو شام ظلمانی
سقف دکّان به حالِ افتادن
در و دیوار رو به ویرانی
عکسها بود هر سو آویزان
همه در حال نیمه پنهانی
یک طرف عکس مجلس مختار
یک طرف عکس مسلم و هانی
یک طرف عکس رستم دستان
یک سو افراسیاب تورانی
یک طرف عکس حضرت بلقیس
روی قالیچة سلیمانی
دو سه تن مشتری در آن حفره
مجتمع گشته همچو زندانی
پیرمردی گرفته تیغ به دست
همچو جلّاد عهد ساسانی
نوبت من رسید و بنشستم
زیر دستش به صد پریشانی
لنگی انداخت دور گردن من
چون رسن بر گلوی یک جانی
دیدم آیینهای مقابل خویش
قاب آیینه بود سیمانی
اندر آیینه عکس خود دیدم
خارج از شکل و وضع انسانی
چشمها چپ، دهان کج و کوله
چهره چون گیوۀ سنجانی
گفت: «برگو سرت چه فُرم زنم؟
بابلی، آملی، خراسانی؟
جوشقانی، ابرقویی، رشتی؟
کهبدی، بن سعودی، آلمانی؟»
گفتمش: «هرچه میل سرکار است
هر طریقی صلاح میدانی»
گفت: «شغل تو چیست؟» گفتم: «من
شاعرم، شهره در سخندانی»
گفت: «آری، همین هنر کافیست
از برای نژاد ایرانی»
دست بر شانه برد و شد مشغول
در سر من به شانه گردانی
چند مویی که داشتم بر سر
همه را ریخت روی پیشانی
گفت: «این فرم بود از اوّل
سر میرزا حبیب قاآنی»
پس از آن زد به سمت چپ مویم
گفت: «این هم کلیم کاشانی»
به سوی راست برد و با خنده
گفت: «این است فرم خاقانی»
پس به بالا کشاند مویم و گفت:
«بارک الله، عبید زاکانی»
بعد از آن ریخت جمله را درهم
گفت: «این هم حسینقلیخانی»
تیغ را برگرفت و مشتی موی
از سر من بزد به آسانی
گفت: «حقّا که شد قیافۀ تو
عینهو چون رجال روحانی
روز آدینه سر تراشیدن
مستحب است در مسلمانی...»
الغرض تا به خود بجنبیدم
رفت مویم به عالم فانی
سرم از تیغ او در رفت
پاک و پاکیزه، صاف و نورانی
ابوتراب جلی
دیدگاه شما