| باز باران...!
باز باران، موذیانه
با گِل و لایِ فراوان
میچکد از سقفِ خانه
«یادم آرد روزِ باران»
زحمتِ فتّ و فراوان
آن همه سگدو زدن در خانهی مستأجریمان
«تندرِ غرّان، خروشان»
«پاره میکرد ابرها را»
آبهای هفت دریا جمع میشد
رویِ بامِ خانهی ما
بنده و آبجی منوّر
مثلِ موشِ آب کشیده
میدویدیم این ور، آن ور
تویِ منزل شد نمایان
دیگ و تشت و آفتابه
کاسه و بُشقاب و تابه
قطرههای آب، رویِ زیلویِ فرسودهی ما
«رفته رفته گشت دریا»
«تویِ این دریایِ غرّان»
خانهای وارونه پیدا!
ساعتی دیگر که باران قطع شد در آسمانها
باز هم از رو نمیرفت، سقفِ بالایِ سر ما
این زمان دیدم که بابا
لحظهای از خشم خندید
رو به سویِ سقفِ خانه کرد و غرّید:
من نمیگویم که رویِ کلّهی ما، سایبان باش
لااقل مانندِ سقفِ آسمان باش!
«حمید آرش آزاد»
دیدگاه شما